خدا با منه



روز سختی  رو پشت سر گذاشتم.روز خیلی سختی رو.

از صبح که گفت بدن درد داره ترس وجودم رو گرفت.

تا موقع رفتنش که بغضم ترکید و با گریه بدرقه شد.

پسرکم امروز فقط گریه مادرش رو دید و ناتوانیش رو تو مدیریت اوضاع.

همونجور که رو تخت خوابیده بود نگاهش میکردم.

دوباره بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد.

به تو میسپرمش بعد خدا به تو میسپرمش که امام زمانی.

باید مراقب پسرم باشی .

تو این زمونه ای که انسان نیست من پسرک معصومم رو به تو میسپرم که نگهدارش باشی.

صدای توپ و ترقه ونارنجک میاد.

صدای بلند شدن آهنگ و رقص و شادی و آواز.

صدای خنده هایی که به صدای شیطان شبیه اند.

بغضم میترکه.

یاد حرف عارفه میفتم که میگه زنگ بزن به 110 اگه دیدی شلوغ شد.

زنگ میزنم.میگه تماسها مسدود است.

دوباره زنگ میزنم باز هم همون رو میگه.

زنگ میزنم آتش نشانی.

محمدصدرا هم از اینکه دیگه مصر خوابوندنش نیستم خوشحال میشه.

نگاهم میکنه و میگه به دکتر زنگ میزنی ؟!

شماره رو میگیرم و یکی جواب میده.

گریه ام میگیره.

با گریه باهاشون حرف میزنم و شکایت میکنم؟!

چیز خاصی نمیشنوم جز اینکه کاری ازمون برنمیاد .فرهنگ غلطی که جا افتاده.

من گریه میکنم.

شما کدوم محلید؟

جواب میدم سرقنات.

میگه شماره کلانتری اونجا رو بهت میدم ولی نگو آتش نشانی داده.

میگم باشه و قطع میکنم.

محمدصدرا تو تمام این مدت داشت نگاهم میکردو من تو حال پریشون خودم بودم.

زنگ میزنم به شماره ای که آتش نشانی بهم داده.

با گریه بهشون شکایت میکنم.

فقط گوش میدن و میگن چشم .

میگم چشم الکی یا واقعی ؟!

گریه امونم رو می بره.

فقط تونستم بگم: شما مسئولید

تلفن که قطع میشه نگاهم به نگاهش میفته.

پشت لبخند محوش بغض بود که با نزدیک شدنم بهش خودش رو ازم دور میکنه.

به زمین و زمان و خودم تو دلم لعنت میفرستم و سعی میکنم حالم رو حداقل تا خوابیدنش خوب نگه دارم.

با خودم میثاق میبندم.

میثاق حذف اینستاگرام و شبکه خبر.

بالاخره رضایت میده که رو پا بخوابه بدون آهنگ.

سرم تیر میکشه فکر کنم دوباره قرص واجب شدم.

بعد از مدتها روی پاهام میذارمش و پنج دقیقه نشده چشمهاش بسته میشه و میخوابه تا خواب قشنگی های دنیا رو ببینه.

کنارش میشینم و براش آیه الکرسی میخونم.

چشمهام پر از اشک و صورتم قرمز.

تو آینه به خودم نگاه میکنم و میگم : تو چه کاری ازت برمیاد برای این دنیا ؟!

اونها که پیامبر بودن با چنگ و دندون تونستن چهار نفر رو بکشونن سمت خودشون.

من ؟ من چه کاره ام؟

اما سهم من ؟! سهم من تو قشنگی این دنیا محمدصدراست.

تو درست تربیت کردنش.تو وقت گذاشتن براش تمام و کمال.همونجور که باید.

وقتی شبکه خبر شبکه دروغ شبکه مزخرف شبکه چرندیات حذف میشه سبک میشم مثل پر پرنده ای که تو هوا موج میزنه تا بیفته زمین.

#خدابامنه

 


داشتم لیست خرید مینوشتم،برای دو هفته

تو این روزها برخلاف همیشه روزایی که خرید میاد تو خونه روز عذابمه.

یعنی یه افسردگی در حد چند ساعت میگیرم که نگو و نپرس.

این روزها خرجمون خیییلیی بیشتر شده که به دخلمون نمیاد.

قبلا نون میخریدیم هزار.الان باید بخریم ده هزار.

تازه داغ هم نیست،بربری هم نیست.

دلم پیش کساییه که ندارن.خدایا چجوری میگذرونن؟

خوردن خیار و گوجه هم که آقای خونه ممنوع کرده.گردو رو هم که نمیشه شست.

فکر کن باید نون پنیر خالی بخورم بی بربری.

من صبح ها رو دوست ندارم.

از صبحانه هم متنفرم.

تازه وقتی پرده رو کنار میزنم آلودگی هوا هم چاشنی روزم میشه.

اما زنده ام و باید زندگی رو دوست داشته باشم.

بااااااید

تا خدا لطف کنه

مرحمت کنه

عزراِئیل جان رو بفرسته سراغم.البته من بی پسرمو همسرم جایی نخواهم رفت.

گفته باشم.

انقدر حالم خوب نیست که یه تغییر دکوراسیون اثاثیه سنگین منزل هم به تنهایی انجام دادم.

فکر کنم فردا افسردگی با چاشنی کمر درد رو شاخشه.

تازه تصمیم گرفتم فردا مامان بهتری باشم.

مثل چند روز پیش که دریا رفتیم،شاید فردا رفتیم جنگل.

ای خداااا به فریادم برس.

خسته ام خسته خسته خسته.

بعد میدونی چی داغونترم میکنه؟ اینکه با عقل کمم نمیتونم بفهمم حکمتت چیه از این اتفاقها.

دلیلتو نشونم بده بذار یه کم آروم شم لااقل.

نیمه پر لیوان رو میبینم: اینروزها صبح تا شب کنار همیم.

آخه من خوش بینم.

یاد اون روزایی که علی رو هفته به هفته نمی دیدم و محمدصدرا رو فقط سر سفره شام خونه بابا اینا میدیدم به خیر.

نبات هم تو این روزای کرونایی دلش خواست دوبار مریض بشه.

افسردگی هم گرفته.

دیگه بااااید بگیرمش تو دستم.

عجیبه نه ؟ دوستش داشته باشی و ازش بترسی.

انقده با نمک و دوست داشتنیه بچه ام.

اجتماعیه.

واسه همین چون تایم زیاد تو قفس موند افسرده شد.

الان داروی ضد افسردگی میخوره.

از دست داداشش نمیتونیم کاری کنیم.

دکترش سفارش کرده بهش استرس وارد نشه.

اما خان داداش عاشق توپ بازی با نباته.

خونمون هم که هیچوقت خدا مرتب نیست.

مثلا الان که خوابه و میتونم هرچیزی رو بذارم سرجاش غرم اومده در حد زیاد.

بهتره همینجا غر ها رو تموم کنم و برم سراغ درس و مشقم.

البته که مرتب نمیکنم،حالا چهارتا توپ اینور اونور که این حرفها رو نداره.

 

خدابامنه


ای کریم و ای رحیم سرمدی     در گذار از بدسگالان این بدی

ای عظیم از ما گناهان عظیم     تو توانی عفو کردن در حریم

"مثنوی"

 

سال آخر مدرسه بودم.

یه روز گرم تیر ماه وقتی مادرم برای گرفتن کارنامه پایان تحصیلی به مدرسه رفته بود با این صحیفه سجادیه یادگاری از مدرسه برگشت.

همیشه کنجکاو این بودم که دیگران چگونه دعا میکنند.تا حالا راز و نیاز کردن کسی را با خدا نشنیده بودم.

این کتاب برای کنجکاوی من بهترین جواب بود.

برای این روزهای سخت که همه مردمان سیاره زمین درگیر ویروسی اند که بلای جانشان شده است؛  دعای امام سجاد به هنگام روی دادن حادثه ای مهم را باز میکنم و به سبک او از صاحب لطف و برکت خیر می خواهم اینبار نه فقط برای مردمان سرزمینم بلکه برای تمامی انسان ها و حیوانات این کره ی خاکی  .

دربخشی از این دعا می خوانیم :

"ای پروردگار من ! حادثه ای گران بار و طاقت فرسا بر دوشم نشسته است که سنگینی آن،مرا در هم شکسته،و بلایی بر من روی آورده که تاب تحمل را از من ربوده است.خدایا ! ان بار سنگین طاقت سوز را تو به قدرت خویش بر دوشم نهادی و به فرمان خود ، به سوی من روانش ساختی.بنابراین آنچه را که تو بر من نهادی ، بردارنده ای و آنچه را که تو بر من روانش ساختی ، برگرداننده ای نیست.خدایا! هر دری را که به رویم فروبندی،گشاینده ای نیست و اگر بگشایی هیچ کس را یارای بستن آن نیست. و بر آنچه که تو مشکل ساختی ، آسان کننده ای و آن کس را که خوار کردی یاری دهنده ای نیست.

ای پروردگار من به فضل و احسانت در گشایش را به رویم بگشای و به قوت خود یورش سلطان غم را بشکن و بنیاد اندوه را برانداز و با نگاه محبت ونیکی خویش،در شکوایم نظر کن.و بدانچه از تو تقاضا کردم،کام جانم را شیرین ساز و از جانب خویش ،رحمت و فراخی بی رنج و زحمت ارزانی بدار،و از سوی خود راه رهایی از این سختی ها را به رویم بگشا.

و مرا به سبب چیرگی غم و اندوه،از رعایت تکالیف بندگی و انجام دادن واجب ها و به کار بستن مستحب های خود،باز مدار؛چرا که ای پروردگار من ! از آنچه بر من وارد گشته،در تنگنا و به آنچه بر سرم آمده است ، غمگین و اندوهناکم و تو به برطرف کردن آنچه بدان گرفتارم و به پس راندن آنچه با آن دست به گریبانم ، توانایی.پس آن گرفتاری را از من بران، اگرچه سزاوار آن نیستم، ای دارنده عرش عظیم!"

 

 


بهونه می گیره و من در توانم نیست که اون کاری که میخواد رو براش انجام بدم.

دو تا راه دارم برای خلاصی از ماجرا.

یا باید سرش داد بکشم و او قهر کنه و بره تو اتاقش.

 

یا باید بفهمم به اقتضای سنش الان چه روشی جواب میده.

 

این روزها وقتی بهونه چیزی یا کسی رو میگیره  نقاشی اش رو میکشیم.

 

از بهونه بابا جون خواستن شروع شد.

 

مدام بی قراری میکرد و میگفت باباجون.

 

دفتر نقاشی و مداد رنگیش وسط اتاق پهن بود.

 

باز کردم و شروع کردم به کشیدن باباجون ، خودش ، توپ قرمز ، شلنگ آبی که تو حیاط باهاش گلها رو آب میدن و و و .

 

کم کم گریه هاش به خنده و ذوق و لذت تماشای نقاشی تبدیل شد.

 

ایده کمک کننده ای بود و بهتره بگم نجات دهنده از شنیدن صدای نق و ناله ی لجبازی و بهانه گیری.

 

بعد از قضیه باباجون تصمیم گرفتیم هر بار که مرغش یه پا داشت با نقاشی مرغش رو دوپا کنیم.

 

و تو این دو هفته که واقعا جواب داده.

 

اما خب مشکل اینجاست که این راهکار هم به زودی عمرش به فنا میره و روز از نو و روزی از نو و  باید دنبال یه راهی جدید

گشت برای رهایی از این مدل کشمکش ها.

 

کلا تنوع رو دوست دارن قربونشون برم این فسقلی ها ، به لذت بردن از یه روش اکتفا نمیکنن که.

 

#خدابامنه


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فیلم و کارتون و سریال گیاه داروشناسی و داروهای گیاهی سنتی و نوین آموزش تعمیرات موبایل فیوز مینیاتوری | کلید مینیاتوری تحصیل در خارج از کشور بیماری واگیر دار خدمات بازرگانی وبلاگ هنری مهران|تندیس چت|آدرس اصلی وکیل گوهرنویس